ولي نتوانستم....
خيلي وقت بود که دلم مي خواست بنويسم
اما نه جوهر داشتم ، نه کاغذ
و نه حرفي براي نوشتن.....
مي خواستم از قلبهاي تهي بنويسم
از تمام نامهرباني ها
و
از گذشته هايي که همه به باد سپرده شدند
دلم مي خواست از عشق بنويسم
اما چيزي براي نوشتن نداشت....
صداي زوزه باد را مي شنوم
صداي پر شدن نفسها از خاکستر
ابرهاي خاکستري و درخت بي برگ
و گلداني که نظاره گر ريختن گلبرگهايش بود ....
خيلي وقت بود که دلم مي خواست بنويسم
از کوزه گري که گلش خشک شد
از نقاشي که رنگش تمام شد
از باغباني در کوير
و از تو....
که آمدي ، ولي باز رفتي....
ولي نتوانستم....
اما نه جوهر داشتم ، نه کاغذ
و نه حرفي براي نوشتن.....
مي خواستم از قلبهاي تهي بنويسم
از تمام نامهرباني ها
و
از گذشته هايي که همه به باد سپرده شدند
دلم مي خواست از عشق بنويسم
اما چيزي براي نوشتن نداشت....
صداي زوزه باد را مي شنوم
صداي پر شدن نفسها از خاکستر
ابرهاي خاکستري و درخت بي برگ
و گلداني که نظاره گر ريختن گلبرگهايش بود ....
خيلي وقت بود که دلم مي خواست بنويسم
از کوزه گري که گلش خشک شد
از نقاشي که رنگش تمام شد
از باغباني در کوير
و از تو....
که آمدي ، ولي باز رفتي....
ولي نتوانستم....

نظرات شما عزیزان:
[ پنج شنبه 20 / 7 / 1391برچسب:,
] [ 1:13 ] [ علی ][