راز نگاهت...
من راز نگاهت را
از آينه پرسيدم
چشمان نجيبت را
از دور پرسيدم
باران شدم وچون اشك
بر عشق تو باريدم
من شمع وجودم را
به مهر تو بخشيدم
مثل گل نيلوفر
چشم تو بهاري شد
از پيش دلم آرام
رفتي ونفهميدم
مرز دل وچشم تو
از شهر افق پيداست
من سرخي گل ها را
در خنده تو ديدم
در شهر اقاقي ها
تو پاك ترين عشقي
من راز شگفتن را
از باغ دلت چيدم
لبخند زدي آرام
بر گونه غمناكم
من با گل لبخندت
بر حادثه خنديدم..
نظرات شما عزیزان: